برای تو که می خواهی با ما باشی
از نردبان بالا رفتن و گرفتن دست خدا با دستان کوچک تو، دلبندم، زیباترین خواهد بود.
  


وبلاگ سرمه به این ادرس تغییر کرد. ممنون از بازید شما

http://sorme.niniweblog.com/




نوشته شدهشنبه 26 مرداد 1392برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

دختر کوچکم... امروز اولین دندونت جونه زد و نمی دونی چقدر برام عجیب که این همه خوشحال شدم از یه جونه کوچک و سفید. شاید حس این روزها و امروز من رو وقتی خودت یه کوچولو داشته باشی ، متوجه بشی. اما خیلی حس جالبیه و ارزش تجربه کردن داره. اینقدر لطیف و زیبا که تو این دنیای داغون مثل یه معجزه می مونه.

سرمه نازنینم اولین دندونت مبارک. مامان و بابا خیلی دوستت دارن.

 




نوشته شدهچهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

دختر کوچکم... امروز اولین دندونت جونه زد و نمی دونی چقدر برام عجیب که این همه خوشحال شدم از یه جونه کوچک و سفید. شاید حس این روزها و امروز من رو وقتی خودت یه کوچولو داشته باشی ، متوجه بشی. اما خیلی حس جالبیه و ارزش تجربه کردن داره. اینقدر لطیف و زیبا که تو این دنیای داغون مثل یه معجزه می مونه.

سرمه نازنینم اولین دندونت مبارک. مامان و بابا خیلی دوستت دارن.

 




نوشته شدهچهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

دختر کوچکم... امروز اولین دندونت جونه زد و نمی دونی چقدر برام عجیب که این همه خوشحال شدم از یه جونه کوچک و سفید. شاید حس این روزها و امروز من رو وقتی خودت یه کوچولو داشته باشی ، متوجه بشی. اما خیلی حس جالبیه و ارزش تجربه کردن داره. اینقدر لطیف و زیبا که تو این دنیای داغون مثل یه معجزه می مونه.

سرمه نازنینم اولین دندونت مبارک. مامان و بابا خیلی دوستت دارن.

 




نوشته شدهچهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

دختر کوچکم... امروز اولین دندونت جونه زد و نمی دونی چقدر برام عجیب که این همه خوشحال شدم از یه جونه کوچک و سفید. شاید حس این روزها و امروز من رو وقتی خودت یه کوچولو داشته باشی ، متوجه بشی. اما خیلی حس جالبیه و ارزش تجربه کردن داره. اینقدر لطیف و زیبا که تو این دنیای داغون مثل یه معجزه می مونه.

سرمه نازنینم اولین دندونت مبارک. مامان و بابا خیلی دوستت دارن.

 




نوشته شدهچهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


دخملی من در روزهای اخر اسفند در حال شیطنت بسیار!

این روزها مامان خیلی خسته است و همش در حال بدو بدو می بشد و من خیلی دلم می خواد که شیطونی کنم. همه چیز رو گاز بگیرم و تو دهنم کنم. غذا خیلی دوست دارم مخصوصا برنج و حلوا ! از خرما هم خوشم می یاد و بستنییییییییییییییییی ووووووووووووووووووووووووی خیلی خوش مزه است. از نی هم بلد شدم هورت بکشم بالا. عاشق اب خوردن از لیوان مامان و بابا هستم. و دلم می خواد زودی راه برم. و حال ندارم چهار دست و پا و یا سینه خیز برم!

من عاشق اون بع بعیه و گربهه تو سی دی بی بی انشتین هستم و کلی ذوق می کنم مامان برام با عروسک انگشتی نمایش اجرا می کنه.




نوشته شدهسه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, توسط سورا و لولی وش

من یعنی سرمه! امروز وارد 7 ماه و 7روزه شدم.

کارهایی که بلدم انجام بدم: 1- مامان و بابا رو داغون کنم.:) 2- جیغ بزنم 3- غلت کامل بزنم 4- وقتی به نفعم نباشه غلت بزنم بعد گریه کنم یعنی بیا مامان من و بلند کن نمی تونم برگردم!! 5- بگم با..با دل بابا ارش و اب کنم 6- نگم بابا همه و سرکار بزارم و به ریششون بخندم 6- وقتی می زارنم زمین گریه کنم و باسن مبارکم و بندازم بالا یعنی بغلم کنید 7- بی بی انشیتن نگاه کنم و وقتی اون فیل رو نشون می ده و نعره می کشه من ذوق کنم 8- غذا و شیر و هر وقت دوست دارم بخورم و وقتی دوست ندارم با گاز انبر هم دهنم و نتونن باز کنن! 9- کتابها و گازگاز کنم! 10- وقتی می رم حموم تو وانم پاهام و بکوبم تو اب و مامان و بابا رو خیس کنم!

یه همچین دخملی هستم من!

نابغه! شیرین! باحیا! و احیانا آروم و بی صدا




نوشته شدهشنبه 14 بهمن 1391برچسب:, توسط سورا و لولی وش

 

سلام سرمه خوشگلمJ

 

می خوام امروز برات از خاطره زایمان و اومدن تو به این دنیا بگم. امروز دقیقا 30 روزه که شما بدنیا اومدید و من و بابا ارش عاشقت هستیم. بابا ارش وقتی خونه می یاد با عشق بغلت می کنه و تمام مدت داره به مامان کمک می کنه تا هم بیشتر استراحت کنم و هم تو رو بهتر شیر بدم.

و اما شما همانطور که خیلی ها پیش بینی می کردن زودتر بدنیا اومدیJ

سه شنبه شب مامان لگنش خیلی درد گرفت اما فکر می کردم طبیعیه رفتیم خوابیدیم صبح ساعت 5 بود که با بدن درد بلند شدم نشستم لب تخت و به بابا ارش گفتم بدنم درد می کنه فکر کنم مال کولره اونم اومد و پشتم و ماساژ داد. یکم دراز کشیدم و معده درد شروع شد. بلند شدیم با بابا ارش صبحانه خوردیم حدود ساعت 6 بود داشتم می گفتم که خاله نرگس دیروز گفته که محمدپارسا 10 روز زودتر به دنیا اومده و قبلش هم خاله لک دیده و اینکه اگه من مثل اون باشم زایمانم جلو می افته و باید آماده باشیم. البته خانم دکتر 22 تیرماه و به شما وقت داده بود.

 من به بابا ارش گفتم من ساک و آماده کردم دوربین هم اونجاست... داشتم آدرس وسایل و می دادم. بعد بهش گفتم فکر کنم شما زودتر بیای گفتم حدس می زنم هفته ی دیگه روز ولادت امام زمان (ع) شما بدنیا بیای. رفتم بخوابم اما معده م درد می کرد. بابا ارش اومد گفت می ره دوش بگیره منم به پهلو چپ دراز کشیده بودم و چشمام و بستم یکدفعه تو حالت خواب و بیدار دیدم تو اتاق عملم و تو به دنیا اومدی و صدای گریه ات و شنیدم اما یکدفعه دیگه گریه نکردی دکترها ریختن سرت... داشتن دور از جونت بهت شوک می دادن منم داد می کشیدم و گریه می کردم... تا چشمام و باز کردم یکدفعه یه لگد زدی به قسمت پایین رحمم و یه تیر عمودی کشید و حس ادرار شدید و اول چند قطره...

داد زدم آرش... آرش... دیدم نمی شنوه دوباره آب خارج شد دیدم نمی تونم حتی به اون پهلو هم بشم... نفس عمیق کشیدم و دوباره صدا کردم آرش... اینبار صدام و شنید و هراسون سرش و بیرون اورد و گفت چی شده؟ گفتم شیر اب و ببند و بیا... حوله پوشید امد بیرون گفتم فکر کنم کیسه ابه... زنگ بزن نرگس بیاد... گریه ام گرفت قران و از بالا سرم برداشتم زدم زیر گریه... خدایا تازه 36 هفته شدم... خدایا ما خیلی زحمت کشیدیم برای این نی نی... خدایا کمک کن خدا....

بابا ارش تا کمکم کرد برم تو حموم دیدم رنگش سفید شد و گفت کیسه ابه! گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت داره خون می یاد....تازه فهمیدم از پاهام خون آبه داره می ریزه پایین.... پرید به دکترم زنگ زد اونم گفت سریع حتی حموم نکنه بیارید بیمارستان منم دارم می یام.... کمکم کرد لباس بپوشم منم تا خاله نرگس بیاد برای بالا بردن روحیه دوتامون شروع کردم به ارایش کردن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اوج مثلا خونسردی بعدش زدم دوباره زیر گریه...

خاله نرگس 5 دقیقه ای خودش و رسوند... . ما راه اوفتادیم... تو راه کمردردم هی زیاد و زیادتر شد... وقتی وارد بخش شدم و معاینه ام کردن 4 سانت دهانه رحم باز شده بود اما سرمه سرش بالا بود!!!! امپول برای ریه ها زدن.. استرس داشتم به پرستار گفتم تورو خدا زود باشین بچه ام خفه نشه بی آبه؟ دل تو دلم نبود به حضرت ابوالفضل متوصل شدم که ریه هاش کامل باشن و خودشم سلامت... خانم دکتر کیکاووسی مهربون اومد و بهم گفت استرس نداشته باش از این در که رد شدی یه به نام خدا بگو و بسپار به خدا... منم برای ریه بچه دکتر متخصص تو اتاق عمل درخواست کردم...

خدایاااااااااااااااا مردم از استرس ... دلم می خواست همه چی زودتر تموم بشه و تو رو سلامت ببینم... زدم زیر گریه یه خانمی اومد گفت می خوای با همسرت صحبت کنی.. گفتم نه... نمی خواستم و من و با این حال ببینه کپ کنه... تو اتاق عمل یه خانم دکتر بی هوشی مهربون بالا سرم بود بعد اقای دکتر دولتشاهی اومد و خیلی مهربون برام توضیح داد که چه کار می کنه و پشتم یه سوزن زد که اصلا درد نداشت پای چپم بی حس شد.. اون رفت و یه پرده کشیدن. صدای ای الهه ناز خوندن خانم دستیار دکتر می اومد و ارومم می کرد... به خانم دکتر بالا سرم که یه کتاب رو زانوهاش بود و داشت می خوند! گفتم معده م یه طوریه انگار می خوام بالا بیارم گفت اشکالی نداره. حس کردم دارن بتادین رو شکمم می مالن به دکتر کیکاووسی گفتم من هنوز حس دارم ها!! گفت ما قصابیم! هفته ی پیش یکی رو اومدیم عمل کنیم پاهاش پرید بالا .... ها ها... حالا پات و تکون بده ببینم. سعی کردم تکون بدم اما نشد.. خانم دکتر بیهوشی از بالای پرده یکدفعه گفت وای ی ی چه لپهایی داره... وا رفتم یعنی شکمم و پاره کرده بودن و تو بیرون اومده بودی؟ باورم نمی شد داد زدم چرا گریه نمی کنه؟ دکتر گفت بابا صبر کن بیاد بیرون ... و یکدفعه صدای شیرین گریه ی خوشگل تو و هق و هق گریه ی من تو هم پیچیده شد... دیدم یکی از پرستارها تو رو بغل کرد و اورد تو یه تخت کوچیک گذاشت و اقای دکتر هم معاینه ات کرد من هق هق گریه می کردم اقای دکتر گفت بچه چندمه گفتم اول سالمه؟ گفت نگران نباش سالمه و ریه هاش هم کامله... بازم هق هق گریه می کردم... خانم دکتر گفت خانم خیری بی تابی نکن دارم بخیه می زنم... الان تموم می شه.. بعد توی کوچک زیبا رو اوردن و به صورتم چسبوندن داغ داغ بودی گریه می کردم و می بوسیدمت و فکر می کردم وااای چقدر پف داره یعنی این نی نی پشمالو و پف آلود  منهJ))

خیلی خیلی از خدا به خاطر هدیه ی زیبایش ممنونم. بعد هم که بخیه تمام شد رفتم تو ریکاوری ... دردی نداشتم فقط صورتم می خارید که بهم امپول بتامتازون زدن کم شد اما خارشش نیوفتاد... خدا رو شکر درد بخیه و مشکل تو بلند شدن و راه رفتن نداشتم. فردای اونروز اومدیم خونه همه خیلی خوشحال بودن روز سوم شما زردی گرفتی 17 بود و بستری... خدای من 4 روز و شب خیلی سخت گریه پشت گریه کابوسهای بدی شبها می دیدم به همه سختگیر شده بودم و حساس هرکسی بهت نزدیک می شد می ترسیدم بندازدت بخصوص بابا ارش بیچاره رو خیلی اذیت کردم و اون هم خیلی خیلی مهربون برخورد می کرد و باعث می شد هم اروم بشم و هم خجالت زده... این روزها و شبها گذشت سرمه خانم و به خواست خدا و کمک بابا ارش و خاله نرگس  و خاله وحیده طی شد و حالا شما تو دل و رو چشم ما جا داری و خیلی خیلی دوستت داریمJ))

 




نوشته شدهشنبه 7 مرداد 1391برچسب:, توسط سورا و لولی وش

 

به نام خدای مهربان
 
 
سلام سرمه کوچک و شیطون!
دیروز مامان ناک اون کردی.. فسقلی حسابی ترسیدیم فکر کردیم داری می ایی انچنان زده بود به کلیه ام که داشتم می مردم از درد .. تو این وقت که سر بابا حسابی شلوغه و فرصت نداره بیچاره استراحت کنه مجبور شد مرخصی بگیره بریم بیمارستان... بعد از کلی سونو و اکو فلب شما و یه دستگاه که حرکت شما و انقباضهای من و ثبت می کرد.. بلاخره همه چیز به خیر و خوشیذ تموم شد... دختر شیطون پرستار رو هم سرکار گذاشته بودی بنده خدا هی پیدات می کرد تا می اومد دستگاه و وصل کنه جستی می زدی یه طرف دیگه.. بلا:))) بعد هم تو سونو خانم دکتر گفت 34 هفته شدی... و وزنت هم 2260 شده.. پدرسوخته مامان صورتت رو هم دیدیم داشتی ملچ و مولوچ می کردی و بعد هم پشت دستهاتو می لیسیدی............شکمو خانم رفتی لگد زدی به مامان اون پشت چی پیدا کردی واسه خوردن

خوب باشی عزیزه دلم... در پناه خدا باشی و من و بابا خیلی واسه اومدنت لحظه شماری می کنیم




نوشته شدهپنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


به نام خدا

سلام سرمه خوبم

این روزها داری تکونهای بامزه ای می خوری بابا ارش خیلی خوشش می یاد که دستش و بزاره رو شکمم و تو هی لگد بزنی خنده ش می گیره... دلش آب می شه...کوچولو من تو سونو جدید کمی مقدار آی دورت کم شده نمی دونی چقدر نگرانم خیلی .. خواهش می کنم از خدا بخواه که به سلامت این سه ماه هم منتظر باشی تا به این دنیا و پیش ما با سلامت و تندرستی بیای.. دختر خوبم از خدا می خوام که این هدیه ی با ارزش رو به سلامت برامون به دنیا بیاره...

سرمه گلم با عمو وفایی صحبت کردم درباره ی اسمت. سرمه و همین طور پیشنهاد بابایی نارین... گفتن سرمه با ایه ای که درباره ی نور است همخونی داره و نارین هم همین معنا رو می ده...گفتن بی ربط به هم این اسامی نیست. حالا خیال بابا و مامان راحت شد. سرمه خوبم لطفا تمام تاشت و بکن که با سلامت بیای لطفا لطفا و لطفا...

خدا به خودت واگذار می کنم. 




نوشته شدهیک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, توسط سورا و لولی وش
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.