برای تو که می خواهی با ما باشی
از نردبان بالا رفتن و گرفتن دست خدا با دستان کوچک تو، دلبندم، زیباترین خواهد بود.
  


وبلاگ سرمه به این ادرس تغییر کرد. ممنون از بازید شما

http://sorme.niniweblog.com/




نوشته شدهشنبه 26 مرداد 1392برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

دختر کوچکم... امروز اولین دندونت جونه زد و نمی دونی چقدر برام عجیب که این همه خوشحال شدم از یه جونه کوچک و سفید. شاید حس این روزها و امروز من رو وقتی خودت یه کوچولو داشته باشی ، متوجه بشی. اما خیلی حس جالبیه و ارزش تجربه کردن داره. اینقدر لطیف و زیبا که تو این دنیای داغون مثل یه معجزه می مونه.

سرمه نازنینم اولین دندونت مبارک. مامان و بابا خیلی دوستت دارن.

 




نوشته شدهچهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

دختر کوچکم... امروز اولین دندونت جونه زد و نمی دونی چقدر برام عجیب که این همه خوشحال شدم از یه جونه کوچک و سفید. شاید حس این روزها و امروز من رو وقتی خودت یه کوچولو داشته باشی ، متوجه بشی. اما خیلی حس جالبیه و ارزش تجربه کردن داره. اینقدر لطیف و زیبا که تو این دنیای داغون مثل یه معجزه می مونه.

سرمه نازنینم اولین دندونت مبارک. مامان و بابا خیلی دوستت دارن.

 




نوشته شدهچهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

دختر کوچکم... امروز اولین دندونت جونه زد و نمی دونی چقدر برام عجیب که این همه خوشحال شدم از یه جونه کوچک و سفید. شاید حس این روزها و امروز من رو وقتی خودت یه کوچولو داشته باشی ، متوجه بشی. اما خیلی حس جالبیه و ارزش تجربه کردن داره. اینقدر لطیف و زیبا که تو این دنیای داغون مثل یه معجزه می مونه.

سرمه نازنینم اولین دندونت مبارک. مامان و بابا خیلی دوستت دارن.

 




نوشته شدهچهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

دختر کوچکم... امروز اولین دندونت جونه زد و نمی دونی چقدر برام عجیب که این همه خوشحال شدم از یه جونه کوچک و سفید. شاید حس این روزها و امروز من رو وقتی خودت یه کوچولو داشته باشی ، متوجه بشی. اما خیلی حس جالبیه و ارزش تجربه کردن داره. اینقدر لطیف و زیبا که تو این دنیای داغون مثل یه معجزه می مونه.

سرمه نازنینم اولین دندونت مبارک. مامان و بابا خیلی دوستت دارن.

 




نوشته شدهچهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


دخملی من در روزهای اخر اسفند در حال شیطنت بسیار!

این روزها مامان خیلی خسته است و همش در حال بدو بدو می بشد و من خیلی دلم می خواد که شیطونی کنم. همه چیز رو گاز بگیرم و تو دهنم کنم. غذا خیلی دوست دارم مخصوصا برنج و حلوا ! از خرما هم خوشم می یاد و بستنییییییییییییییییی ووووووووووووووووووووووووی خیلی خوش مزه است. از نی هم بلد شدم هورت بکشم بالا. عاشق اب خوردن از لیوان مامان و بابا هستم. و دلم می خواد زودی راه برم. و حال ندارم چهار دست و پا و یا سینه خیز برم!

من عاشق اون بع بعیه و گربهه تو سی دی بی بی انشتین هستم و کلی ذوق می کنم مامان برام با عروسک انگشتی نمایش اجرا می کنه.




نوشته شدهسه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, توسط سورا و لولی وش

من یعنی سرمه! امروز وارد 7 ماه و 7روزه شدم.

کارهایی که بلدم انجام بدم: 1- مامان و بابا رو داغون کنم.:) 2- جیغ بزنم 3- غلت کامل بزنم 4- وقتی به نفعم نباشه غلت بزنم بعد گریه کنم یعنی بیا مامان من و بلند کن نمی تونم برگردم!! 5- بگم با..با دل بابا ارش و اب کنم 6- نگم بابا همه و سرکار بزارم و به ریششون بخندم 6- وقتی می زارنم زمین گریه کنم و باسن مبارکم و بندازم بالا یعنی بغلم کنید 7- بی بی انشیتن نگاه کنم و وقتی اون فیل رو نشون می ده و نعره می کشه من ذوق کنم 8- غذا و شیر و هر وقت دوست دارم بخورم و وقتی دوست ندارم با گاز انبر هم دهنم و نتونن باز کنن! 9- کتابها و گازگاز کنم! 10- وقتی می رم حموم تو وانم پاهام و بکوبم تو اب و مامان و بابا رو خیس کنم!

یه همچین دخملی هستم من!

نابغه! شیرین! باحیا! و احیانا آروم و بی صدا




نوشته شدهشنبه 14 بهمن 1391برچسب:, توسط سورا و لولی وش

 

سلام سرمه خوشگلمJ

 

می خوام امروز برات از خاطره زایمان و اومدن تو به این دنیا بگم. امروز دقیقا 30 روزه که شما بدنیا اومدید و من و بابا ارش عاشقت هستیم. بابا ارش وقتی خونه می یاد با عشق بغلت می کنه و تمام مدت داره به مامان کمک می کنه تا هم بیشتر استراحت کنم و هم تو رو بهتر شیر بدم.

و اما شما همانطور که خیلی ها پیش بینی می کردن زودتر بدنیا اومدیJ

سه شنبه شب مامان لگنش خیلی درد گرفت اما فکر می کردم طبیعیه رفتیم خوابیدیم صبح ساعت 5 بود که با بدن درد بلند شدم نشستم لب تخت و به بابا ارش گفتم بدنم درد می کنه فکر کنم مال کولره اونم اومد و پشتم و ماساژ داد. یکم دراز کشیدم و معده درد شروع شد. بلند شدیم با بابا ارش صبحانه خوردیم حدود ساعت 6 بود داشتم می گفتم که خاله نرگس دیروز گفته که محمدپارسا 10 روز زودتر به دنیا اومده و قبلش هم خاله لک دیده و اینکه اگه من مثل اون باشم زایمانم جلو می افته و باید آماده باشیم. البته خانم دکتر 22 تیرماه و به شما وقت داده بود.

 من به بابا ارش گفتم من ساک و آماده کردم دوربین هم اونجاست... داشتم آدرس وسایل و می دادم. بعد بهش گفتم فکر کنم شما زودتر بیای گفتم حدس می زنم هفته ی دیگه روز ولادت امام زمان (ع) شما بدنیا بیای. رفتم بخوابم اما معده م درد می کرد. بابا ارش اومد گفت می ره دوش بگیره منم به پهلو چپ دراز کشیده بودم و چشمام و بستم یکدفعه تو حالت خواب و بیدار دیدم تو اتاق عملم و تو به دنیا اومدی و صدای گریه ات و شنیدم اما یکدفعه دیگه گریه نکردی دکترها ریختن سرت... داشتن دور از جونت بهت شوک می دادن منم داد می کشیدم و گریه می کردم... تا چشمام و باز کردم یکدفعه یه لگد زدی به قسمت پایین رحمم و یه تیر عمودی کشید و حس ادرار شدید و اول چند قطره...

داد زدم آرش... آرش... دیدم نمی شنوه دوباره آب خارج شد دیدم نمی تونم حتی به اون پهلو هم بشم... نفس عمیق کشیدم و دوباره صدا کردم آرش... اینبار صدام و شنید و هراسون سرش و بیرون اورد و گفت چی شده؟ گفتم شیر اب و ببند و بیا... حوله پوشید امد بیرون گفتم فکر کنم کیسه ابه... زنگ بزن نرگس بیاد... گریه ام گرفت قران و از بالا سرم برداشتم زدم زیر گریه... خدایا تازه 36 هفته شدم... خدایا ما خیلی زحمت کشیدیم برای این نی نی... خدایا کمک کن خدا....

بابا ارش تا کمکم کرد برم تو حموم دیدم رنگش سفید شد و گفت کیسه ابه! گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت داره خون می یاد....تازه فهمیدم از پاهام خون آبه داره می ریزه پایین.... پرید به دکترم زنگ زد اونم گفت سریع حتی حموم نکنه بیارید بیمارستان منم دارم می یام.... کمکم کرد لباس بپوشم منم تا خاله نرگس بیاد برای بالا بردن روحیه دوتامون شروع کردم به ارایش کردن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اوج مثلا خونسردی بعدش زدم دوباره زیر گریه...

خاله نرگس 5 دقیقه ای خودش و رسوند... . ما راه اوفتادیم... تو راه کمردردم هی زیاد و زیادتر شد... وقتی وارد بخش شدم و معاینه ام کردن 4 سانت دهانه رحم باز شده بود اما سرمه سرش بالا بود!!!! امپول برای ریه ها زدن.. استرس داشتم به پرستار گفتم تورو خدا زود باشین بچه ام خفه نشه بی آبه؟ دل تو دلم نبود به حضرت ابوالفضل متوصل شدم که ریه هاش کامل باشن و خودشم سلامت... خانم دکتر کیکاووسی مهربون اومد و بهم گفت استرس نداشته باش از این در که رد شدی یه به نام خدا بگو و بسپار به خدا... منم برای ریه بچه دکتر متخصص تو اتاق عمل درخواست کردم...

خدایاااااااااااااااا مردم از استرس ... دلم می خواست همه چی زودتر تموم بشه و تو رو سلامت ببینم... زدم زیر گریه یه خانمی اومد گفت می خوای با همسرت صحبت کنی.. گفتم نه... نمی خواستم و من و با این حال ببینه کپ کنه... تو اتاق عمل یه خانم دکتر بی هوشی مهربون بالا سرم بود بعد اقای دکتر دولتشاهی اومد و خیلی مهربون برام توضیح داد که چه کار می کنه و پشتم یه سوزن زد که اصلا درد نداشت پای چپم بی حس شد.. اون رفت و یه پرده کشیدن. صدای ای الهه ناز خوندن خانم دستیار دکتر می اومد و ارومم می کرد... به خانم دکتر بالا سرم که یه کتاب رو زانوهاش بود و داشت می خوند! گفتم معده م یه طوریه انگار می خوام بالا بیارم گفت اشکالی نداره. حس کردم دارن بتادین رو شکمم می مالن به دکتر کیکاووسی گفتم من هنوز حس دارم ها!! گفت ما قصابیم! هفته ی پیش یکی رو اومدیم عمل کنیم پاهاش پرید بالا .... ها ها... حالا پات و تکون بده ببینم. سعی کردم تکون بدم اما نشد.. خانم دکتر بیهوشی از بالای پرده یکدفعه گفت وای ی ی چه لپهایی داره... وا رفتم یعنی شکمم و پاره کرده بودن و تو بیرون اومده بودی؟ باورم نمی شد داد زدم چرا گریه نمی کنه؟ دکتر گفت بابا صبر کن بیاد بیرون ... و یکدفعه صدای شیرین گریه ی خوشگل تو و هق و هق گریه ی من تو هم پیچیده شد... دیدم یکی از پرستارها تو رو بغل کرد و اورد تو یه تخت کوچیک گذاشت و اقای دکتر هم معاینه ات کرد من هق هق گریه می کردم اقای دکتر گفت بچه چندمه گفتم اول سالمه؟ گفت نگران نباش سالمه و ریه هاش هم کامله... بازم هق هق گریه می کردم... خانم دکتر گفت خانم خیری بی تابی نکن دارم بخیه می زنم... الان تموم می شه.. بعد توی کوچک زیبا رو اوردن و به صورتم چسبوندن داغ داغ بودی گریه می کردم و می بوسیدمت و فکر می کردم وااای چقدر پف داره یعنی این نی نی پشمالو و پف آلود  منهJ))

خیلی خیلی از خدا به خاطر هدیه ی زیبایش ممنونم. بعد هم که بخیه تمام شد رفتم تو ریکاوری ... دردی نداشتم فقط صورتم می خارید که بهم امپول بتامتازون زدن کم شد اما خارشش نیوفتاد... خدا رو شکر درد بخیه و مشکل تو بلند شدن و راه رفتن نداشتم. فردای اونروز اومدیم خونه همه خیلی خوشحال بودن روز سوم شما زردی گرفتی 17 بود و بستری... خدای من 4 روز و شب خیلی سخت گریه پشت گریه کابوسهای بدی شبها می دیدم به همه سختگیر شده بودم و حساس هرکسی بهت نزدیک می شد می ترسیدم بندازدت بخصوص بابا ارش بیچاره رو خیلی اذیت کردم و اون هم خیلی خیلی مهربون برخورد می کرد و باعث می شد هم اروم بشم و هم خجالت زده... این روزها و شبها گذشت سرمه خانم و به خواست خدا و کمک بابا ارش و خاله نرگس  و خاله وحیده طی شد و حالا شما تو دل و رو چشم ما جا داری و خیلی خیلی دوستت داریمJ))

 




نوشته شدهشنبه 7 مرداد 1391برچسب:, توسط سورا و لولی وش

 

به نام خدای مهربان
 
 
سلام سرمه کوچک و شیطون!
دیروز مامان ناک اون کردی.. فسقلی حسابی ترسیدیم فکر کردیم داری می ایی انچنان زده بود به کلیه ام که داشتم می مردم از درد .. تو این وقت که سر بابا حسابی شلوغه و فرصت نداره بیچاره استراحت کنه مجبور شد مرخصی بگیره بریم بیمارستان... بعد از کلی سونو و اکو فلب شما و یه دستگاه که حرکت شما و انقباضهای من و ثبت می کرد.. بلاخره همه چیز به خیر و خوشیذ تموم شد... دختر شیطون پرستار رو هم سرکار گذاشته بودی بنده خدا هی پیدات می کرد تا می اومد دستگاه و وصل کنه جستی می زدی یه طرف دیگه.. بلا:))) بعد هم تو سونو خانم دکتر گفت 34 هفته شدی... و وزنت هم 2260 شده.. پدرسوخته مامان صورتت رو هم دیدیم داشتی ملچ و مولوچ می کردی و بعد هم پشت دستهاتو می لیسیدی............شکمو خانم رفتی لگد زدی به مامان اون پشت چی پیدا کردی واسه خوردن

خوب باشی عزیزه دلم... در پناه خدا باشی و من و بابا خیلی واسه اومدنت لحظه شماری می کنیم




نوشته شدهپنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


به نام خدا

سلام سرمه خوبم

این روزها داری تکونهای بامزه ای می خوری بابا ارش خیلی خوشش می یاد که دستش و بزاره رو شکمم و تو هی لگد بزنی خنده ش می گیره... دلش آب می شه...کوچولو من تو سونو جدید کمی مقدار آی دورت کم شده نمی دونی چقدر نگرانم خیلی .. خواهش می کنم از خدا بخواه که به سلامت این سه ماه هم منتظر باشی تا به این دنیا و پیش ما با سلامت و تندرستی بیای.. دختر خوبم از خدا می خوام که این هدیه ی با ارزش رو به سلامت برامون به دنیا بیاره...

سرمه گلم با عمو وفایی صحبت کردم درباره ی اسمت. سرمه و همین طور پیشنهاد بابایی نارین... گفتن سرمه با ایه ای که درباره ی نور است همخونی داره و نارین هم همین معنا رو می ده...گفتن بی ربط به هم این اسامی نیست. حالا خیال بابا و مامان راحت شد. سرمه خوبم لطفا تمام تاشت و بکن که با سلامت بیای لطفا لطفا و لطفا...

خدا به خودت واگذار می کنم. 




نوشته شدهیک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, توسط سورا و لولی وش

سلام سلام سرمه خانم قشنگ مامان

اسم شما رو بلاخره بابا ارش سرمه گذاشت (لبته مخالف هم داشتی ها!) اما موافقتهات زیادتر بودن.یعنی زور بابا و مامانت درواقع. شما حالا یه سرمه کوچولو با کلی لباس خوشگل هستی و یه کالسکه و کریر. یکی از لباسهات و خاله نرگس می خواد ببره بزرگتر بگیره و یه پتو خوشگل هم خاله نادیا برای شما اورده و یه کلاه که خاله الهه خودش برات بافته و یه ظرف سوپ خوری خیلی خوشگل از طرف خاله ساناز مامان گندم ملوسک

دیشب بابا ارش با دانه های ریحانی که بابا بزرگت داده روی کوزه ها کار کرد تا بتونه برای عید سبزشون کنه. خیلی خوشگل شد. تازه بابابزرگی قول داد تو که اومدی برات یه عروسک سبز کنه. بابا بزرگی خیلی مرد فوق العاده ایه کلی کار عجیب غریب و خوشگل بلده که حسابی عاشقش می شه.

مامانی هم 5 شنبه کلی بابت اسم خوشگلت بهت تبریک گفت و کلی به لباسهات خندید و خوشش اومد. راستی دیشب هم عکسهای بچگی بابا ارش و عمه شبنم و دیدیم و کلی حدس زدیم تو به کی می ری؟ به چشمهای مشکی و پوست تیره بابا ارش یا چشمهای سبز عمه و بابا بزرگی..... من اما دوست دارم تو صورت بابا ارش رو داشته باشی با چشمها و نگاه خودم که به بابایی محمد هادی رفته( بابایی بابا منه که تازه رفته پیش خدا و من خیلی خیلی دوستش داشتم و دارم و چشمهای من به اون رفته) دوست دارم نگاه اشنای بابایی رو تو صوتت ببینم تا دلتنگیهام کلی کمتر بشه:(

سرمه نازنینم تو به هر کی بری و شبیه به هر کسی بشی مهم نیست مهم برام اینه تو روزهایی که بابایی رو از دست دادم تو تو وجودم لونه کردی و من و دلداری دادی و این برام از همه چیزهای دنیا با ارزش تره اینکه معلومه چقدر خدا. بابایی  و تو من و دوست داشتید که نذاشتید زیاد تو خودم برم و تنهایی رو حس کنم.

خیلی دوستت دارم هدیه خدا:))




نوشته شدهشنبه 20 اسفند 1390برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

سلام گل قشنگم

امروز شما رفتی تو هفته ی 20 یعنی دقیقا هفته ی 20 که دو روزم ازش گذشتهپنجشنبه من و بابایی رفتیم برای شما شیشه شیر و وسایل غذاخوری گرفتیم که بدونی مامانی و بابایی شکمو چقدر خوبه! 

خوب من فردا باهم می ریم سونو و امیدوارم خدا لطفش و شامل حالمون کنه و شما سلامت و سرحال باشی. عزیزکم به امید فردا.




نوشته شدهشنبه 13 اسفند 1390برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


سلام گل من

دیروزم صبح من و بابا رو ترسوندی. دوباره لک.... دیشب دکتر رفتیم با هزار ترس اما صدای قلبتو که شنیدم اروم تر شدیم دکتر گفت خیلی شیطونی هی این ور اون ور می ریحالا از امشب من بیچاره باید امپول بزنم

من و بابا برات کلی اسم انتخاب کرده ایم. بابا و من اول سرمه و بعد ریرا رو دوست داریم بعد بابا با ترلان هم موافقه. من با سریرا.... اما تو با تکون خوردنت اعلام کردی با اسامی سرمه، میگل و یسنا موافقی خوب ببینیم تا اخر چی م یشه.

تو خوب باش خدا خودش برات اسم می زاره




نوشته شدهدو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


سلام سلام

گل نازم شما چهارشنبه شب برای اولین بار تو شکم مامان شروع کردی به حرکت............عالی بود عزیزم مثل بال زدن مثل اینکه بالهای قشنگت و زدی به هم

عزیزم این به اصطلاح دمیدن روح گفته می شه پس شما در تاریخ 19بهمن ماه در حدود ساعت 9:30 شب روح درشما دمیده شدددددددددددددددد. عزیزم به دنیای ما خوش اومدی




نوشته شدهیک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

سلام کوچک من

امروز حسابی خیابونها سفید شده و کوچه هم از مه پر. کوچک من جات خالی امروز خیلی زیبا شده اگه بودی حتما می رفتیم برف رو می گذاشتم نو انگشتهای کوچکت تا تو اولین لمس از برف رو تو زندگیت تجربه کنی.

دیروز من و بابا رفتیم نامه ی مرخصی این ترم من و رد کردیم بلاخره این ترم خونه نشین شدم. امروز صبح هم بابا شیطونی کرد کمرش گرفت تا ساعت 11 نتونست بره سر کار اما بلاخره رفت تو این برف!

کوچک من امروز مامان می خواد به کارهاش برسه و تو این 10 روز اخر بهمن ببینه می تونه مقاله ش و تموم کنه یا نه تو هم کمک کن و هم دعا که زودی کارم تموم شه. باشه

دیشب خاله ساناز زنگ زد خوشگل من خاله ساناز یه دختر داره به نام گندم که مثل ماه می مونه و یه سگ ملوس داره که اسمش و الان یادم نیست خیلی خوشگله . وقتی فهمید تو دل من نشستی خیلی خوشحال شد و کلی برات ذوق کرد. قول داده تو همین روزها بیاد تو رو ببینه تو هم زود بیا که با گندم و هاپویی بازی کنی. خوب من خوب باشی خوب و در پناه خداوند بزرگ و مهربان

 




نوشته شدهچهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

سلام عزیز دلم

امروز مامان برای شما چند تا لینک اضافه کرد تا بدونی تو این دنیای بزرگ دوست هم داریبه جز مامان و بابا کسان دیگری هم هستند که تو می خوای باهاشون دوست بشی و اونها هم همین و می خوان. پس کوچک من دوست هدیه ی روزهای خوب و بد زندگیه و باید دوست رو دوست داشت.

مامان و بابا تصمیم گرفتن این ترم و مامان نره دانشگاه تا تو راحت تر تو دلش جونه بزنی و بزرگ شی. این اولین هدیه به تو. می دونی که مامان ادم سخت گیریه و تو این همه سال این اولین باره که تو کارش کوتاه اومدهاما مامان تو می خواد یه تز بزرگگگگگگگگگگگگگگگگگ بده قد آخر زمان برای همین کلاسهای تهرانش و می ره و درسهاش و می خونه تا وقتی توی کوچک می یای با یه مامان تحصیل کرده روبرو بشی و بدونی ادم بهتره تو این دنیای بزرگ کارهایی بکنه که بهش این حس و بده که برای خودش و دیگران مفیده.

پس این روزها با مامان می ریم سر کلاس دکتر سجودی که مطمئنم تو هم عاشقش می شی و درباره ی نظامهای رمزگانی امبرتو اکو باهم می خونیم. همین طور درباره ی اسطورهای کشورهای مختلف که مامان عاشقشونه. و تو کوچک من از حالا با اونها اشنا می شی




نوشته شدهشنبه 15 بهمن 1390برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

سلام طلا خانم

امروز رفتی تو هفته ی 16. دیشب شب بدی برای مامان بود تا صبح نخوابیدالانم بی حوصله، عصبانی داره فکر می کنم به همهی کارهای عقب افتادشاما چکار می شه کرد. خانم کوچولو ما چطور؟




نوشته شدهپنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

سلام کوچولوی من

امروز وارد 15 هفتگی شدی مبارکت باشه فسقلی. داری کم کم بزرگ می شی. عزیزم این دنیا جای خیلی خوبی نیست نه اینکه جاش خوب نباشه نه اینقدر نعمت خدا توش ریخته که دستکمی از بهشت نداره. اما اگه خرابی هست از انسانها و طرز فکرشونه. تو این طور نباش.

به خودت قانع باش عزیزم. به دنیایی که توش قدم می زاری احترام بزار و قالبی که توش به دنیا می یای رو صمیمانه دوست بدار. چه اون قالب پسر باشه یا دختر. روحت و به جسمت ببخش ولی روحت و فراموش نکن.

کوچولوی من که نمی دونم تو دنیای زر تو کوچک بودی یا بزرگ... قوی بودی یا ضعیف... خاص بودی یا نه... عالم بودی یا نه... اما می دونم که اونجا یه پیمان بزرگ با خداوند بستی و حالا که داری به عرصه ی جسم در میای یادت باشه پیمان بستی. عهد نشکنی. وفادار باشی. زیر قولت نزنی.....

شاید تو اومدی که یه کار بزرگ کنی. شاید تو اومدی که زندگی کردن تو جسم رو یاد بگیری با شادی هاش بخندی و با غمهاش بزرگ بشی اینطوری بری تو بوته ازمایش این طوری سنگ محک بخوره پیمانت با خدا.

کوچولوی خوب من، مامان خیلی خوشحاله که خدا تو رو به بابا ارش و خودش داده. و به ما این فرصت و داده تا تو قالب پدر و مادرت باشیم و بهت یاد بدیم. نترسی و فراموش نکنی چه کسی هستی و برای چی به این دنیا قدم گذاشتی.

من و بابا یادت می دیم چطور احترام بزاری و چطور بجنگی و چطور انسان بودن و در خاطرت حفظ کنی.

کوچولوی من امیدوارم من و بابا بتونیم یه چیزهایی یادت بدیم و تو هم یه چیزهایی به یادمون بیاری.

دوستت دارم




نوشته شدهپنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

نی نی نازم سلام قشنگم

من و بابایی تو سونو غربالگری تو خوشگلم رو برای اولین با درست دیدیم. پشت تو کرده بودی به خانم دکتر و قلنبه شده بودی. هر چی دکتر می زد به شکمم که تکون بخوری دستتو می انداختی رو هوا یعنی برو بابامن و بابا ارش مونده بودیم توی یه انگشتی دیگه کی هستیبعدش مامان و مجبور کردی بیاد بیرون نوشابه بخوره و دوباره بره تو. اونوقت شروع کردی به پشتک و بارو زدنبچه یه دقیقه اروم بگیر. بعد پاهات و انداختی رو هم و یه دستتم زیر سرت لم دادی گذاشتی خانم دکتر کارش و بکنقربون اون ژستت برم. حالا نوبت دکتر طهماسب پور بود که بینه تو چی هستی:)) و بلاخره گفت تو یه دخمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممل فوق العاده هستی البته گفت احتمالا اما مهم اینه که حالا برای ما یه موجود قابل لمس تر شدی عزیزمممممممممممممممممممممم




نوشته شدهدو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

سلام قشنگم.

یه روز شنبه ساعت 5 صبح مامان از ترس میخکوب کردی! یه لکه خون و اون قدر گریه کردم تا خاله نرگس اومد و با بابا ارش رفتیم بیمارستان و سو نو کردیم. دل تو دلم نذاشتی وروجک. اما تو بودی اروم با صدای قلب زیبات بعدش دیگه گریه هاو اروم تر شد.حالا مامان دیگه خونه نشین شده تا 24  بهمن تا توی کوچولو احساس امنیت کنی و بزرگ شی مامان هم سعی می کنه کمتر ورجه ورجه کنهخوب باش خوب خوب....




نوشته شدهچهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, توسط سورا و لولی وش
  


 

بازم سلام

من حالم بهتر شد. خوب می رسیم به اونجایی که مامان رفت و یه سکه انداخت تو دریاچه ارزوهامامانی یه یک سنتی (خیلی خسیسم نه) انداخت و سکه رفت و رفت افتاد کف آّب. اون موقع مامان تو دلش داشت برای داشتن یه زندگی زیبا و یه نی نی سالم به صلاح دید خدا با خدا مذاکره می کرد.این دریاچه ارزوها عزیزم بیشتر مراد دل عاشقها رو می ده اما این دفعه مراد دل منم داد. اخه نه اینکه کلی راه اومده بودمهمه دختر پسرها تند و تند داشتند ارزو می کردند و من ترسیدم ارزوی من تو این همه ارزو گم شه برای همین دستم و کردم تو آب و دوباره ارزوم و تکرار کردم. بعدشم رفتیم با خاله فریناز یه بستنی خیلی خوشمزه به جای تو لیس زدمخوب عزیزم دهنم خشک شده بود از بس ارزو کردم. تو که تنها نبودی برای خاله نسرین. بابا ارش برای همه دیگه باید ارزو می کردم. اینم بگم این بستنی خیلی خوشمزه تر از بستنی ایتالیایی تو ایرانه. بنابراین همین الان ارزو کنه با من و بابایی بری فلورانس بستنی درست و حسابی بخوری خوب بعدش که مامان اومد ایران و با بابا ارش رفت شمال و اونجا حسابی شیطنت کرد.

نی نی نازم. من شب قبل از مسافرت به شمال خواب تو رو دیدم. خواب یه دختر شیطون به اسم آیلار که داشت حسابی شیطنت می کرد و با چشمهای درشت سیاهش دل هم و آب می کرد. تو راه به بابا آرش گفتم و اون هم تعبیر کرد که من ازش جدا می شم می رم زن یه اقای ترک می شم و یه دختر می زایم به نام ایلار به معنای ماه روکلا این بابا ارش تو کار جادو مادوست و حسابی هم خبره هستند و قراره از شغل مهندسی استفا بدن برن تو کار خوابگزاریاینم تصویر بابا در مقام جادوگر مرلین!

و اما اینگونه نشد و من تو رو باردار بودم و نمی دونستم برای همین با بابا ارش رفتیم جت اسکی سوار شدیم تا تو بدونی چه مامان بابای نمونه ای خواهی داشت و چقدر به فکر تو هستند. تازه بعدش باباجانت می خواست بره رالی بنده محلی به پیشنهادش نگذاشتم و راهی شدیم برای ناهار وگرنه نمی دونم تو قراره چی از آب در بیای

روز 28 آبان که شد دست مامان شکستو همه شروع کردن به دعواش کردن. اخه روز تولد مامان بود و بابا براش کلی برنامه چیده بوددو روز از این دکتر به اون دکتر کردیم و مامان هم حسابی ابغوره گرفت اما به هر شکلی بود نمی شد عکس از دستم گرفته بشه در نهایت خاله نرگس با اون هوش سرشارش به این نتیجه رسید که من حامله تشریف دارم و قسمت نیست عکس بندازم. در همین زمان دکتری پیدا شد که گفت عکس نمی خواد این مچ نشکسته و احتمالا ضرب دیدگی شدیده و باید گچ گرفته بشه. بنابراین روز دوشنبه دست مامان در گچ فرو رفت و روز سه شنبه بعد از ظهر با بی بی چک معلوم شد که تو کوچولو مهمان خونه ما شدی




نوشته شدهسه شنبه 27 دی 1390برچسب:, توسط سورا و لولی وش

به نام خدا

 

سلام هدیه ی مامان. امروز تازه شروع به نوشتن کردم. تنبل نیستم اما فعلا نمی خواستم برات بنویسم می خواستم نی نی کوچولو اول درست ببینمت بعد شروع کنم به نوشتن. خوب عزیزم با یه مقدمه چطوری؟

اسم مامانت سورا و اسم بابات آرش و مامان و بابا 6 ساله که با هم دارن زندگی می کنند و تصمیم گرفتن رو قولشون به هم بایستند. البته بگم ها همچین زیادم نایستادن حسابی هم و به خاک سیاه نشوندنشوخی کردم. مامان و بابا سال خوبی رو نگذروندن عزیزم. پارسال یه نی نی کوچولو اومد جای تو و تا دو ماه مهمون ما بود موقع رفتنش یه تکه از مامان و با خودش برد. و کلی ناراحتی به بار اومد. بعدش بابایی... راستی نی نی نازم تو توی 6 شهریور بابایی مهربونت و از دست دادی نمی دونی چقدر حیف شد نمی دونی چقدر بد بود. عزیز دلم خیلی دلم می خواست بابایی تو ببینی اخه اونقدر مهربون و ماه بود که غمش هنوز رو دلم مونده. این بابایی می شه بابای من. اسمش محمد هادی بود و چقدرم دوست داشتنی . اولین چیزی که به مامان یاد داد این بود که خوب بازی کنه و خوب شیطنت کنه. بعدشم هیچ وقت دروغ نگه. این بابایی شبها تو گوش من قصه های قشنگ تعرف می کرد و درس آزادگی رو بهم یاد می داد. حالا منم می خوام تو رو با روش اون بزرگ کنم می دونی خیلی سخته اخه بابایی اونقدر برام وقت می ذاشت که هنوزم تعجب می کنم چطوری حوصله ش می اومد. می دونی نازنینم هیچ وقت به من نگفت حالا خسته ام ، حوصله ندارم، بعدا بیا. همیشه بهم می گفت من هستم من همیشه پشت سرت هستم.... وای وای وای نی نی نازم مامان داره گریه می کنه می زاریم برای بعد که دوباره ادامه بدم. دوستت دارم نازنینم. ناراحت نباش من زود آروم می شم...




نوشته شدهسه شنبه 27 دی 1390برچسب:, توسط سورا و لولی وش
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.